Saturday 27 June 2009

A ticket to Take the "A" Train#1

در وبلاگ موسيقي ام، Take the “A” Train، چيزي راجع به هربي نيكولز نوشته ام كه عاري از اشارات سينمايي نيست؛ بنابراين يك پيوند ( كه همان لينك خودمان باشد) در اين جا ضرري به كسي نخواهد رساند.

http://ehsankhoshbakht.blogspot.com/2009/06/herbie-nichols.html

Friday 26 June 2009

Minnie and Moskowitz



ميني و مسكوويتز
تمام فيلم هاي جان كاساوتيس، كارگردان مستقل آمريكايي، حول اين مسأله شكل گرفته اند: شخصيت هايي در جستجو براي يافتن كسي كه به آن ها عشق بورزد. نياز آن ها براي مورد دوست داشتن قرار گرفتن بسيار قوي تر از نيازشان به دوست داشتن است. از ديدن شخصيت هاي او غافل گير نشويد چرا كه همه اين شخصيت ها – حتي خود كاساوتيس در اين فيلم ها – اندكي خل وضعند.
كاساوتيس يكي از بزرگ ترين درام پردازان سينماي آمريكاست و با بازيگران و روايت هاي ساده اما پركشش خود، با همان ظرافتي برخورد مي كند كه برگمان با حكايت هاي ثابت و مكرر خويش از سوئد. اما نكتۀ مهم دربارۀ كاساوتيس اين است كه اگر به فيلم هاي او به عنوان كمدي نگاه نكنيد، كاملاً مأيوس و دلزده خواهيد شد.
مسئوليت اين تناقض – درام هاي كميك! – بر عهدۀ خود جان كاساوتيس است، اما نتيجه اين زبان سينمايي شباهتي به هيچ فيلم ساز ديگري در تاريخ سينما ندارد. تماشاي كاساوتيس يعني تماشاي عجيب ترين و شرم آورترين لحظات زندگي روزمره، زمان هايي كه شخصيت ما از زير سيطرۀ عقلمان خارج شده و احساساتي كاملاً دروني و بعضاً سركوب شده آن را به پيش مي برند.


* * *
ميني و مسكوويتز فيلمي است كه كاساوتيس در 1971 ساخته است.
كاساوتيس "زخم" و زخم خوردن در مفهوم مادي اش را بهانه اي براي نشان دادن زخم هاي دروني و آسيپ پذيري قهرمان هايش مي كند.

"جنون" بهانه اي براي جدا افتادن شخصيت ها و برجسته شدن خصوصيات ويژه هر كدام مي شود.
"الكل" براي گفتگوهاي نيش دار، واكنش هاي آني و احساسات مهار نشده در همۀ فيلم هايش حاضر است.

همه در جستجوي همدم هستند، حتي آدم هايي در سراشيبي عمر.

نماهاي بسته از حرافي هاي آدم هاي خل مآب در فيلم هاي او فراوان است.

قاب هاي بسته به خصوص در فضاهاي داخلي رويكرد بصري اصلي اوست. محيط به اين شكل به تنگي دل شخصيت ها مي افزايد.

زلمو (وال اوري) در اين فيلم به طرز عجيبي آدم را ياد مردهاي مشهدي مي اندازد.

او هميشه با گروه ثابتي از بازيگران كار مي كرد كه همه نزديكانش بودند. مهم ترين آن ها زنش رولندز و دوستش سايمور كسل هستند.

در فيلم هاي او بيشتر از هر فيلم اكشني آدم ها يكديگر را كتك مي زنند. ما به هم آسيب مي زنيم و كاساوتيس اين آسيب هاي عاطفي را با درگيري فيزيكي نشان مي دهد. در عين حال اين درگيري ها گاهي به معاشقه نيز شبيه مي شوند.

مثل فيلم ديگر كاساوتيس، شب افتتاح، ميني و مسكوويتز با يك كلايمكس كميك به پايان مي رسد و در انتها يك اپيلوگ (موخره) بسيار شنگول ظاهر مي شود.

كاساوتيس در هر نما جينا رولندز را مي پرستد. درست همان طور كه گدار، آنا كارينا را مي ستود.

John Huston


جان هیوستن (1987-1906)
فرزند یکی از بزرگترین بازیگران سینمای آمریکا، والتر هیوستن، که شايد بهترین بازی عمر پدر در فیلم پسرش انجام شده و آنها تنها پدر و پسری هستند که در یک سال و برای یک فیلم اسکار گرفتند (پدر برای بازی و پسر برای کارگردانی گنج های سیرامادره).

جان هيوستن مانند پدرش مردی بلند قامت استخوانی و خوش چهره بود. آن قدر جذاب که او را فقط برای نوشتن فیلمنامه هایی محکم و کارگردانی به حال خود رها نمی کرد و پیشنهادهای بازیگری - که در آن هم استعدادی قابل ستایش داشت- از 3 سالگی که برای نخستین بار به روی صحنه نمایش رفت هیچ گاه قطع نشد. جذابیت شخصیت هیوستن نه فقط در فیلمهایی که نقشی در آنها داشت بلکه از زندگی حقیقی و در معاشرت های افسانه ای اش با ستارگان هالیوود، نویسندگان، شکارچیان و ماجراجویان نشات می گرفت. او شخصیتی همینگوی وار داشت و نمونه تمام عیار یک ايرلندي/آمریکایی بود. به هر کجا که پا می گذاشت همچون گردبادی خانه برانداز محیط را به آشوب می کشید. می توانید ستایش کلینت ایستوود را از این زندگی پرماجرا در شکارچی سفید، قلب سیاه (1990) ببینید، فيلمي كه ايستوود دربارۀ هيوستن و روزهای پر حادثه ساخت آفریکن کویین در آفریقا ساخته است.
او از کودکی با پدرو مادرش که در 1913 از یکدیگر جداشدند، در تورهای نمایشی سراسر خاک آمریکا را زیر پا می گذاشت. در 14 سالگی به بهای شکستن دماغ استثنایی اش قهرمان بوکس سبک وزن کالیفرنیا شد. اولین ازدواجش را در 19 سالگی انجام داد و از آن پس بارها ازدواج کردو طلاق گرفت. آخرين همسر او به گفتۀ دوست سينماشناسم، جواد مهدوي، يك ايراني بوده است. اولین نقشهای سینمایی اش را در اوایل سالهای 1930 یکی از دوستان پدرش، ویلیام وایلر، به او داد. از این نقش های کوچک تا دهه 1960 او دیگرهیچ گاه در فیلمی بازی نکرد. در نیویورک خبرنگار شد اما به خاطر تحریف وقایع و داستان پردازی از کار اخراج شد کمی بعد دقیقاً به خاطر همین صفات در هالیوود به استخدام سامویل گلدوین درآمد و یکی ازفیلمنامه نویسان استودیو شد. فیلمنامۀ فوق العاده گروهبان یورک (هوارد هاکس،1941) یکی از بهترین کارهایی است که هیوستن در این دوره انجام داد. در 1941 بخت به او رو کرد و توانست نخستین فیلمش را بسازد و چه آغازی درخشان تر از شاهین مالت. فیلمی که هنوز ذره ای از نفوذ و تأثیرش کاسته نشده و در ادبیات سینمایی به عنوان آغاز منسجم و قابل توجه فیلم نوار شناخته می شود. با این فیلم همفري بوگارت به ستاره مورد علاقه و دوست نزدیک هیوستن تبدیل شد و تنها اسكار زندگي اش را براي يكي از فيلم هاي هيوستن (آفریکن کویین) گرفت.
در زمان جنگ جهانی دوم هیوستن براي ادای وظیفه دست به کارگردانی چند مستند جنگی برای ارتش زد که از بزرگترین و انسانی ترین مستندهای سینمای تاريخ سينما محسوب می شوند. بهترین آنها با نام بگذار نور باشد به علت مضمون تلخ و ضدجنگش بلافاصله بعد از نمایش توقیف شد. اولین فیلم هیوستن بعد از جنگ شاهکار بی چون و چرای دیگری با بوگارت به نام گنج های سیرامادره بود. فیلمی که موقعیت هیوستن را در اقتباس از آثار نویسندگان آمریکایی تثبیت و او را در ادامه به ساخت فیلم ضد جنگ و کوتاه نشان سرخ دلیری (بر اساس رمان جنگهای داخلی استیفن کرین)، کمدی مالخولیایی شیطان را بران (در همکاری با ترومن کاپوتی)، موبی دیک (هرمان ملویل)، ریشه های آسمان (رومن گاری) ومردگان (جيمز جویس) واداشت که فیلم آخراز بزرگترین وسوسه ها و آرزوهایش در طول زندگي اش محسوب می شد.
دهه 1950 به استثنای چند فیلم کم اهمیت دهۀ شاهکارهای دلربای اوست. اول جنگل آسفالت (1950)- شاید بهترین ِ هیوستن – یک گنگستری اعلا که مبنای ساخت چند فیلم بزرگ دیگر به کارگردانی کوبریک و ملویل قرار گرفت . بعد آفریکن کویین (1951) سر می رسد که گویی ساخته شده تا از استعداد بی نظیر ستارگانش به حد اعلا استفاده کند و اسکاری برای رفیق گرمابه و گلستان هیوستن، بوگارت، که حداقل ده سال دردادن این مجسمه به او تاخیر حاصل شده بود فراهم کند. سومین شاهکار بی بروبرگرد هیوستن مولن روژ (1952)است؛ بیوگرافی تولز لوترک نقاش معلول پاریسی با بازی پریشان کننده خوزه فرر که از تجربه های باشکوه با رنگ – با الهام از نقاشی های خود لوترک - در تاریخ سینما محسوب می شود .او در همین دهه و در اعتراض به جو جنون زده آمریکای سناتور مک کارتی با خانواده اش به ایرلند مهاجرت کرد.

دهه 1960 با یکی از ظریف ترین و دوست داشتنی ترین فیلمهای هیوستن، ناجورها (1960)، آغاز می شود. کلارک گیبل و مریلین مونرو که همیشه با اتهام بی استعدادی روبرو بوده اند در این جا چنان روحی به نقشهایشان می دمند که تراژدی مرگ زودهنگامشان را دوچندان جلوه می کند. از این پس هیوستن با مجموعه ای غیرعادی از فیلمهای سرگرم کننده که درمیانشان کلاسیک هایی مانند مردی که می خواست سلطان باشد و شهر فربه نیز یافت می شوند، وارد دوران کهنسالی می شود. یکی از آخرین فیلمهای بزرگ او، زیر آتشفشان، تصویری است که هیوستن از دنیای پیرامونش می دهد: شهری در آستانه دفن شدن زیر گدازه ها و حیات یک الکلی جداافتاده در این سرزمین غریب و رو به نابودی. در سراسر این فیلم نشانه های اضمحلال موج می زند و می توان آن را به آخرین فیلم هیوستن، مردگان، که وصیت نامه هنری او بود، پیوند داد. هیوستن تا لحظه مرگش سینما را ترک نکرد ، درست بر خلاف تصوری که سینما را در زندگی او یک فرع در میان اصل هایی چون رفاقت ها و تفریح های مردانه می دانست.

فيلموگرافي جان هيوستن:
(فيلم هايي كه با رنگ سبز مشخص شده انتخاب هاي من از ميان فيلم هاي هيوستن اند، فيلم هايي كه به شما هم پيشنهاد مي كنم قبل از هر چيزي و هر كاري آن ها را ببينيد)
The Maltese Falcon (1941)
In This Our Life (1942)
Across the Pacific (1942)
Report from the Aleutians (1943)
The Battle of San Pietro (1945)
Let There Be Light (1946)
The Treasure of the Sierra Madre (1948)
Key Largo (1948)
We Were Strangers (1949)
The Asphalt Jungle (1950)
The Red Badge of Courage (1951)
The African Queen (1951)
Moulin Rouge (1953)
Beat the Devil (1953)
Moby Dick (1956)
Heaven Knows, Mr. Allison (1957)
The Barbarian and the Geisha (1958)
The Roots of Heaven (1958)
The Unforgiven (1960)
The Misfits (1960)
Freud the Secret Passion (1962)
The List of Adrian Messenger (1963)
The Night of the Iguana (1964)
The Bible: In The Beginning (1966)
Reflections in a Golden Eye (1967)
Casino Royale (1967)
Sinful Davey (1969)
A Walk with Love and Death (1969)
The Kremlin Letter (1970)
Fat City (1972)
The Life and Times of Judge Roy Bean (1972)
The Mackintosh Man (1973)
The Man Who Would Be King (1975)
Wise Blood (1979)
Phobia (1980)
Escape to Victory (1981)
Annie (1982)
Under the Volcano (1984)
Prizzi's Honor (1985)
The Dead (1987)

Tuesday 23 June 2009

Blog & Site Recommendations#2


Dig Mark Clark's noir photo pages!
He is a gruff but lovable - mostly harmless gentleman from Forth Worth, Texas. Surfing his blog is like reading a good old illustrated magazine from your uncle's damp and crammed library in the basement.
Of course there is not much to read in "noir photos", but who cares about reading in the age of collapsing texts!
I believe he must be one of those guys, obsessed with details in art of movie making or let's say the result of art of move making, the images. And by the way, isn't the whole blogging affair about details and sometimes insignificant angles?

http://filmnoirphotos.blogspot.com/

Friday 19 June 2009

The Street With No Name

خيابان بينام (ويليام كِيلي،1948، كمپاني فاكس) داستانی واقعی دارد که بیشباهت به رفتگان اسکورسیزی نیست. جين كوردل (مارک استیونس) مأمور مخفی اف بی آی به درون تشکیلات تبهکاری الِك استايلز (ریچارد ویدمارک) نفوذ می کند و دست آنها و نفوذی‌شان در اداره پلیس را رو می‌کند.

خیابان بی‌نام یکی از آخرین فیلم‌های کیلی ، یکی از کارگردانان استثنایی سینمای آمریکاست. او که 94 سال زندگی کرد (متولد 1889) چند گنگستری درخشان برای وارنر ساخت که در میان آنها هر سپیده دم می‌میرم (1939) فیلم مورد علاقه استالین بود (او این نکته را به عنوان تعریف و تمجید به روزولت گفته بود!) کیلی به عنوان سازنده فیلم‌های آموزشی در جنگ شرکت کرد و کمی بعد از آن سینما را کنار گذاشت و عکاس معماری شد (مجموعه عکس‌هایش امروز در اختیار موزه متروپولیتن نیویورک است). در پاریس سکنی گزید ، جایی که در 1958 نشان شوالیه دریافت کرد. کیلی به آن دسته از انسان‌های استثنایی تعلق دارد که امروز نسلشان ور افتاده است.

همين طور اين فيلم سومین بازی ريچارد ویدمارک در نقش جانی بالفطره است، با این تفاوت که حالا زرنگی ذاتی‌اش بر خشونت روان پریشانه غلبه کرده و حالا می‌تواند امنای شهر را بخرد، لباس‌های شیک بر تن کند و دستش را مستقیماً به خون دیگران آلوده نسازد.

او نقش تبهکار و قاتل را از ضرباهنگ تند و لحن توام با هیجانی که از دهه 1930 و گنگستری های وارنر به کلیشه‌ای اجتناب ناپذیر بدل شده بود را کندتر و آرام‌ترکرد (سال‌ها بعد این براندو بود که در نقشي مشابه و برای یکی از کندترین پرفرمانس‌های تاریخ سینما در پدرخوانده نگاه‌ها را متوجه خود کرد). بسیاری از حرکات او گویی در اسلوموشن رخ می‌دهند. این کندی حتی گاز زدن به یک سیب را حالتی روان پریشانه می‌دهد. در مقابل ویدمارک کلیشه گنگستر را با نشستن پشت پیانو و یا افزودن طنز به شخصیت او جنبه‌ای انسانی می‌دهد.

Monday 15 June 2009

Pike Bishop: Let's Go!

در پايان روز سرمستي و هرزگي كه طلاهاي بادآوردۀ ماپاچه - ديكتاتور حقير و خونبارۀ مكزيكي - اسباب اين عيش را فراهم آورده، دستۀ پايك كلبۀ كپك زدۀ فاحشه اي فقير با گريۀ بي امان كودكش و انبوه مگس ها را با نگاه هايي معنا دار به هم به پايان مي برند. طنين زنگ دار صداي پايك كه نهيب حركت مي زند و پاسخ بي درنگ برادران گورچ براي رفتن به قتلگاه با لبخند پيروزمندانه داچ (ارنست بورگناين) به نمايشي از صورت هايي اسطوره اي مي ماند كه آيين مرگ را به شكلي هنرمندانه و در اسلوموشني بي پايان به نمايش شكوه و عزت نفس تبديل مي كنند. پس از آن راه پيمايي جادويي و رسيدن به قتلگاه، باران گلوله ها تن آن ها را در خون غسل تعميد مي دهد و سگ هاي گر و مگس ها بر بالاي اجسادشان سرود سقوط و تباهي مي خوانند. در انتها زوزۀ باد و رديف گريان كودكان و پيرمردان باقيمانده از ويرانه اي به ويرانۀ ديگر هجرت مي كنند. اين پايان آخرالزماني شاهكار پكين پا ، اين گروه خشن (1969)، است كه چهل سال از ساخت آن مي گذرد
در همان فيلم ، در گفتگوي بين تورنتون، آدمكش اجاره اي، و هريگان، كسي كه پول آدم كشي را مي دهد، مي شنويم كه

THORNTON: Tell me, Mr Harrigan, how does it feel, getting paid for it. Getting paid to sit back and hire your killings with the law's arms around you? How does it feel to be so goddamn right?

Harrigan: Good!

Tuesday 2 June 2009

Film Is A Disease


فیلم یک مرض است

اين يادداشت، مقدمۀ مقاله اي دربارۀ پل نيومن بود كه به مناسبت مرگ او نوشته شد اما در نسخه اي كه در مجلۀ فيلم به چاپ رسيده، تنها خود مقالۀ اصلي حاضر است و اين مقدمه وجود ندارد.

فرانک کاپرا می‌گوید «فیلم یک مرض است». تا جایی که به یاد مانده، از اولین فیلم‌هایی که مرا به این مرض ناشناخته مبتلا کرد، تا امروز هنوز درک روشنی از این‌که واقعاً با چه چیزی روبه‌رو هستم و به چه چیزی مبتلا شده‌ام، به دست نیامده است. تصور نکنید این پرسش بار فلسفی دارد، که اگر چنین است، من بی‌خبرم. این حیرانی در بدوی‌ترین شکل ممکن، در اساس سینما و هر حرکت مجازی رخ می‌دهد. بارها با شک و تردید از خودم پرسیده‌ام «یعنی چه؟ چرا باید این بدن‌های متحرک روی پرده را دید؟». ماجرا به‌سادگی این است که تردید نسبت به سینما، وقوف به آن خلأ میان فریم‌ها، هنوز از بین نرفته و ترس از یک فضای خالی بزرگ در وجود کسی که بخش بزرگی از زندگی‌اش را وقف سینما کرده ــ یا لااقل این‌طور تصور می‌کند ــ بدترین مرضی است که می‌توان به آن دچار شد. در روزهای درس و مدرسه وقتی این فکر، نمی‌دانم چرا عموماً صبح‌ها و زمان صبحانه، به ذهنم خطور می‌کرد تصور می‌کردم مغزم در حال زایل شدن است. وقتی در وسط یک فیلم این تردید ــ یا در واقع نفی ــ دوباره بیدار می‌شد تصویرها تمام معنی خودشان را از دست می‌دادند. نمی‌دانستم چه چیزی می‌بینم و حتی در کجا قرار دارم. آیا اصلاً چیزی می‌بینم یا در جایی قرار دارم؟ مثلاً وقتی درس معماری می‌خواندم این‌گونه استدلال می‌کردم که یک «بنا» چون در مکان و زمان نفس می‌کشد پس مبدأ و سرانجامی درک‌شدنی دارد اما یک «فیلم» چه‌طور؟ این لحظه‌های بی‌ایمانی که اندازه‌شان در طول هفته‌ها و ماه‌ها بسیار اندک اما مثل تب چهل درجه فلج‌کننده بود تنها با یک دارو درمان می‌شد. این تنها بیماری دنیاست که دارویش خود مرض است: سینما.
تنها لحظه‌ای در خود فيلم هاست که دوباره انرژی تحلیل‌رفته ذهن، رؤیابینی و خوابگردی روزانه را بازمی‌گرداند. لحظه‌ای معجزه‌آسا و یقین‌آفرین. مثل این عنوان غریب و آن‌چه در پی‌اش می‌آید که همگی در ابتدای یک فیلم رخ می‌دهند: صدای ترق‌وتروق آپاراتی قدیمی. تصویرهایی رنگ‌ورورفته اما قابل‌رؤیت از فیلمی قدیمی روی پرده‌ای که معلوم نیست در کجا قرار دارد. این پرده در ناکجاآباد چند شخصیت واقعی را در یک ماجرای واقعی نشان می‌دهد. خط‌ها و لکه‌های روی فیلم مثل هجوم ملخ‌ها، کهنگی را به رخ می‌کشند.
«بیش‌تر آن‌چه خواهد آمد واقعی است»
تصویری گنگ، مثل يك سرابي بدون رنگ در مکانی نامعلوم. وضوح تصویر لحظه‌ای بیش‌تر می‌شود اما ناگهان دوباره به يك سراب بدل مي شود. این باید یک دوربین باشد که تغییری در فوکوس آ‌ن رخ داده. تصویر يك دروازه و چند رهگذر انعکاسی در شيشۀ جلوي صورت ناظري منعكس شده اند. ناظر از پشت شیشه کنار می‌رود. در حالی که نگاهش به سمت دروازه است، به دوربین نزدیک و صورتش به طور کامل در یک کلوزآپ دیده می‌شود. حالا مي توانيم چهرۀ ناظر را به خوبي تشخيص دهيم. او پل نیومن در بوچ کسیدی و ساندنس کید است و این نماها تجسمی از ریشه‌های عمیق سینما در توهم‌اند. کلوزآپ پل نیومن لحظه موعودی است که جهان رؤیا واقعی‌تر از جهان عینی و در اوج زیبایی رازآلود خود را آشکار می‌کند و جای شک با ایمان به سینما عوض می‌شود.
کمی بعد، وقت سواری دادن نیومن به کاترین راس و عبور دوچرخه از مزارع و باغ‌ها و گذر پرتوهای خورشید از لابه‌لای پرچین‌ها و درختان که پرده را از همه چیز تهی و برای یک لحظه غرق نور می‌کند، یقین کامل شده و آواز توماس هم این را تأیید می‌کند: «من آزادم و هیچ چیز مرا نگران نمی‌کند.»