Showing posts with label Avant-Garde films. Show all posts
Showing posts with label Avant-Garde films. Show all posts

Wednesday 16 June 2021

Cuadecuc Vampir (Pere Portabella, 1970)

Cuadecuc Vampir

This note was written on the occasion of the screening of Cuadecuc Vampir at Il Cinema Ritrovato 2020 where Mr. Portabella's scheduled and much-anticipated attendance was cancelled due to the Covid crises. Fortunately, he managed to participate via Zoom and Esteve Riambau engaged in a conversation with him which you can view over here. — EK


Duke Ellington disliked the term jazz, instead preferring "beyond category" when referring to any type of musical accomplishment. This mesmerising tour de force of audio-visual etching by Catalan filmmaker Portabella, which plays with but shrewdly eschews experimental filmmaking, underground cinema, documentary film, behind-the-scenes film and even fiction, is strictly Dukish in being "beyond category".

The Spanish genre director Jesús Franco was churning out one of his more expensive horror flicks (El conde Drácula), starring Christopher Lee, when Portabella, who was present on the set, made his own film based on the events. Cuadecuc Vampir is a film about images being constructed (with fake fog and cobwebs), and about Bram Stoker's Dracula. It is far more eerie and haunting than not only Franco's film, but anything since Dreyer's Vampyr. It is also a film of political metaphors, the kind one would expect being made under Franco's dictatorship.

Saturday 4 February 2017

Chelsea Girls: The 32mm Experience


فيلمِ مضاعف، صبر و اندی وارهول
آزمون 32 ميلي‌متري

تصور من اين است كه تماشاگر سينما به نسبت گذشته صبورتر شده و مبناي اين قضاوت مقايسه‌اي است بين آن چه اين روزها مي‌بينم با آن‌چه كه به شكل مكتوب از واكنش تماشاگران سينما نسبت به آثار نامعمول (چه از نظر طول فيلم و چه سوژه آن) در دهه‌هاي گذشته ثبت شده است. تماشاگر بي‌تاب در دوره‌هاي مختلف، بسته به سطح اجتماعي و فرهنگي‌اش، بي‌علاقگي به فيلم را با سوت، فرياد، آسيب رساندن به سالن، و گهگاه حمله به پرده سينما نشان داده است. ژان رنوار هميشه بهانۀ خوبي براي تماشاگر بي‌حوصله بوده است. از نمايش رسوايي‌ برانگيز قاعدۀ بازي در شانزه‌ليزه (كه نشان مي‌دهد واكنش تند و خشن نسبت به يك فيلم چندان هم به زمينۀ فرهنگي بيننده مربوط نمي‌شود) كه مردم در سالن سينما روزنامه‌ها را آتش زدند تا نمايش مشهور رودخانۀ او در تهران - به همت دكتر هوشنگ كاووسي - كه زير سايۀ سنگين پاسبان‌ها، آشوبگران و صندلي‌پاره‌كن‌ها به سكوت فرو رفتند و شاهكار رنوار را تا آخر تاب آوردند، تاريخ پرماجرايي داريم از آشوب در سالن سينما. نكته قابل توجه اين است كه اين حوادث معمولاً براي سينماي غيرتجاري رخ مي‌دهد و من هرگز به هيچ خاطرۀ ثبت شده‌اي برنخوردم كه مثلاً تماشاگران در هنگام تماشاي جنگ ستارگان اعتراض كرده باشند كه اين ديگر چه فيلمي است و صندلي‌ها را به اين خاطر درانده باشند.

Friday 9 October 2015

The Forbidden Room (Guy Maddin, 2015)


THE FORBIDDEN ROOM
Director: Guy Maddin; Canada, 2015
Reviewed by Kiomars Vejdani

Guy Maddin's surrealistic experimental film with its disjointed storyline, a succession of colourful psychedelic and monochrome images dissolving into one another to create a kaleidoscopic dream world. The film is full of literary and cinematic references (such as Jules Verne's submarine) as well as symbolic and analytic allusions (with forbidden room the ultimate one). A funny dialogue and narration, odd situations and eccentric characters (portrayed by exaggerated performances) gives the film its dry sense of humour and edge of satire. The film despite (or perhaps because of) its total chaos, incoherence and confusion keeps our interest alive and propel it forward right through to the end. If there is one one word to describe Maddin's delightful mixture of humour and fantasy it would be fantastic.

Sunday 1 March 2015

Notes on Peter Kubelka


تجربه‌هايي با آن‌چه تماشاگر نمي‌بيند
سينماي مِتريكِ پيتر كوبِلكا

در وسط سالني پررفت و آمد مثل يكي از ستون‌هاي خاكستري آن بي‌حركت و منتظر دوستي ايستاده‌ام. مقابل من پيرمردي با صورت گردِ همينگوي‌وار، مو و ريش سفيد و كوتاه و لباس سياه احتمالاً در موقعيت مشابه من قرار دارد. او هم منتظر كسي يا چيزي است. براي يك لحظه، مثل صحنه دوئلي در يكي از وسترن‌هاي لئونه، اين‌بار از فاصله‌اي نزديك، نگاهمان در هم تلاقي پيدا مي‌كند. او مثل مرد بي‌اعتناي شمال از شمال غربي، در آن طرف جاده دوباره به افكار خودش فرو مي‌رود و من كه تصور مي‌كنم چهرۀ آشنايي ديده‌ام، در حالي كه حافظه كوچك‌ترين دستِ ياري‌اي نمي‌رساند، مثل راجر تورنهيل با اصرار بيش‌تر، و با كمي شرم، دوباره خيره مي‌شوم. اما همۀ اين تلاش با سر رسيدن همراهاني كه باعث توقف و انتظار ما در آن نقطه شده‌اند متوقف مي‌شود و هركسي به راه خودش مي رود. چند دقيقه بعد در خيابان تصوير صورت پيرمرد، اين بار با نامش، به ذهنم برمي‌گردد: پيتر كوبلكا!
اين برخورد بسيار كوتاه و تصادفي با يكي از غول‌هاي سينماي تجربي در روزهاي فستيوال فيلم لندن درست مثل خواب بود، يا دقيق‌تر، درست مثل صحنه‌اي از يكي از فيلم‌هاي اين فيلم‌ساز 78 ساله اتريشي كه هم فيلم‌ را مي‌بينيد و هم نمي‌بينيد. ديدنتان به نديدن تبديل مي‌شود و ندينتان فعلِ ديدن را گواهي مي‌كند. اجازه بدهيد برخلاف سينماي صدردصد آبستره كوبلكا، ما كمي از زبان آبستره فاصله بگيريم تا معلوم شود فيلم‌هاي او چطور هم ديده مي‌شوند و هم نمي‌شوند.

Tuesday 26 November 2013

Notes on Ways of Seeing [by Guest Blogger]

Ulla von Brandenburg, 8 (from Contour 4th Biannual.2009)


راه‌های دیدن
كتايون يوسفي
1
عبارت «ویدیوی هنرمندان» به دسته کلی و گنگی اطلاق می‌شود که اغلب توسط هنرمندان هنرهای تجسمی ساخته شده و بیشتر در ارتباط با تاریخ هنرهای بصری است تا تاریخ سینما. این فیلم‌ها (که شاید عنوان «فیلم» برایشان چندان مناسب نباشد) در شرایطی غیر از شرایط سالن سینما و بیشتر در فضاهای نمایشگاهی هنر معاصر و یا با حمایت مراکز هنری به نمایش در می‌آیند؛ نمایش آن‌ها الزامات سالن سینما را ندارد (معمولا هر وقت بخواهید می‌توانید وارد سالن/اتاق نمایش شوید و هر مدت زمانی را که تمایل دارید در آن سپری کنید)؛ اغلب، مکانی برای نشستن بینندگان در نظر گرفته نمی‌شود و همین موضوع نشان می‌دهد که انتظار نمی‌رود مدتی بیش از چند دقیقه را به مشاهده بگذرانید. همچنین ممکن است با عناصری دیگر درهم‌آمیخته و تبدیل به چیدمان شود. به هر حال، این مکان‌ها، نمونه یکی از انواع مکان‌ها و شرایط جدیدی هستند که «پرده سینما» در چند دهه گذشته تجربه کرده است. اما نکته جالب این است که کسانی که چشم و حواس خود را با تماشای تاریخ سینما تعلیم داده‌اند، آن دسته از مخاطبین هستند که به سختی با این گونه آثار ارتباط برقرار می‌کنند و خو گرفتن و حتی توجه کردن به این آثار برای یک سینمادوست کاری‌ست بسیار دشوار. مشکل از همان لحظه ورود آغاز می‌شود: «این لحظه، کجای فیلم/ویدیو/تصویر است؟» به عبارتی اول و آخر تصاویر کجاست؟ و موضوع مهم‌تر اینکه، چه چیزی را باید دنبال کند؟ آیا باید روایتی را جستجو کند؟ باید دنبال مهارت‌ها و تردستی‌های «سینمایی» هنرمند باشد؟ آیا موضوع مورد بحث، که در نوشته‌ها و بیانیه نمایشگاه طرح شده را باید پی‌گیری کند؟ از چه دری باید وارد شود تا باب گفتگو با این تصاویر متحرک باز شود؟

Monday 28 October 2013

On Bridges-Go-Around (1958)

Bridges-Go-Around (1958), made by one of the forerunner Jazz Film artists of all time, Shirley Clarke, is a short film, or more precisely two shorts in one. Composed of a series of shots from New York bridges, the film, in its first half, is edited and synced with the music of Teo Macero. For the second half, the very same images, as the first half, are repeated, but this time they are accompanied by the electronic music of Louis and Bebe Barron. So Bridges-Go-Around is a film which is played twice, but each projection, thanks to specific effects created by each musical genre, gives a distinctive impression and even the meaning of the images change and assiduously contrast/complete/comment on the other half. 

Saturday 8 June 2013

Women Cinema and the Problem of Representation

فیلم‌سازی زنان و مسأله بازنمایی
يك بررسي تاريخي از جنبش سينماي زنان
گردآوري شده توسط كتايون يوسفي

یکی از اولین نمونه‌های توجه جنبش زنان به رسانه سینما کتابی بود که در 1970 منتشر شد با نام «پیوندِ خواهری محکم است». این کتاب 600 صفحه‌ای که مجموعه‌ای از اسناد تاریخی و مهمترین مقالات فعالان جنبش آزادی‌خواهی زنان را گرد آورده بود لیستی به انتهای خود ضمیمه داشت از فیلم‌هایی که به خاطر توجه به مشکلات زنان یا جامعۀ مشکل‌ساز برای زنان تماشایشان توصیه می‌شد. اين مجلد بهانه‌اي شد تا در طول پنج-شش سال بعد از انتشارش انواع فستیوال‌ها، کتاب‌ها و مجلات با موضوع سینما و زنان در بریتانیا و آمریکا یکی پس از دیگری ظاهر شوند: 1971، تاسیس گروه فیلم زنان لندن؛ 1972 برگزاری جشنواره فیلم زنان در نیویورک و دو ماه بعد بخشی مختص زنان در جشنواره فیلم ادینبُرو؛ همچنین تأسیس مجله آمریکاییِ «فیلم و زنان»، 1973 فستیوال فیلم زنان در تورنتو و واشنگتن و دورۀ «فیلم زنان» در انستیتوی فیلم بریتانیا. اولین کتاب در این حوزه در 1973 توسط مارجوری روزن با نام «ونوس پاپکورنی» منتشر شدکه تصویر ارائه شده از زنان در هالیوود را با آنچه در واقعیتِ جامعه می‌گذشت مقایسه کرد. به دنبال آن در 1974«از تکریم تا تجاوز» (مالی هسکل) و «زنان و مسئلۀ جنسیت آن‌ها در فیلمِ امروز» (جون ملن) آمدند. هر سه این کتاب‌ها در آمریکا و توسط نویسندگان آمریکایی نوشته شدند و رویکردی جامعه‌شناختی به این مسأله داشتند؛ به این معنی که سینما را آینه‌ای از یک جامعه در حال تغییر می‌دانستند؛ البته آینه‌ای پر از تحریف که به بهانه «واقع‌گریزی» تصویری دروغ از شرایط اجتماعی نشان می‌داد و زنان را تشویق می‌کرد که با تصاویری غلط همذات‌پنداری کنند.

Friday 1 February 2013

Notes on Stop For Bud



In 1963, Jørgen Leth, a Danish filmmaker (who was also a poet, art critic, controversialist and Tour de France commentator  made a short, poetic and visually stunning film about the jazz pianist Bud Powell known as Stop For Bud.

The film, without showing much of Bud's piano playing, succeeds in achieving something that is hugely missing in jazz films of today: finding the right images (to the extent that filmmaker's visual vocabulary allows) to accompany the music, a constant translation from music to cinema and vice versa.

Sunday 1 April 2012

Clockmaker of the World

كريستين ماركلي، زمان و طولاني‌ترين فيلمِ تاريخ
ساعت‌سازِ جهان

آيا فيلمي را مي‌شناسيد كه وقتي ساعت 8:45 شب وارد سالن سينما شويد، زماني كه روي پرده نشان داده مي‌شود 8:45 باشد و اگر تصادفاً يك ربع ساعت دير به نمايش فيلم برسيد، وقتي به پرده نگاه مي‌كنيد زمان روي پرده ساعت 9 شب را نشان دهد؟ آيا فيلمي را مي‌شناسيد كه طول آن 24 ساعت باشد و زمان روايي با زمان محلي – آن‌چه در ساعت مچي يا روي موبايلتان مي‌بينيد – يكي باشند؟ يك فيلم، و فقط يك فيلم، در تاريخ با چنين مشخصاتي وجود دارد، اما بايد پيشاپيش به چند نكته دربارۀ آن اشاره كنيم: اول – اين فيلم، به معناي واقعي كلمه يك فيلم نيست، بلكه هزاران فيلم است كه به يك فيلم واحد تبديل شده؛ دوم – اين فيلم تنها متعلق به دنياي سينما نيست، چون موزه‌ها آن را نمايش مي‌دهند، اگر چه در سينما يا خانه هم قابل تماشاست. براي توضيح اين پديدۀ استثنايي از كتايون يوسفي كه وقتش را در گالري‌ها مي‌گذراند و سه بار، در ساعات مختلف، به تماشاي فيلم (يا بخش‌هايي از آن) رفته خواستم تا چيزي دربارۀ فيلمِ عجيب و 24 ساعتۀ ساعت (2011) بنويسد:

Sunday 5 February 2012

In Defense of Stan Brakhage

 
در دفاع از اِستَن بِرَكِيج
رمزها را به حال خودشان بگذاريد

«استن براكهيج كارگردان آوانگارد و گمنامي است كه ظاهراً ترنس ماليك عاشقانه كارهايش را دوست دارد. اما كم‌تر كسي از او خبر دارد و فيلم‌هايش را ديده است.» اين جملات در يك رمزگشايي شُوكّه كننده‌ از درخت زندگي ترنس ماليك در شمارۀ آبان‌ماه ماهنامۀ «24» ظاهر شدند. اين رمزگشايي در محدودۀ شبكه‌هاي اجتماعي، كه ضميرخودآگاهِ طبقۀ تحصيل‌كرده متوسط ايراني است، جنجالي كوچك به پا كرد، هرچه باشد غيرسينمايي‌نويس‌هايي وجود دارند كه سينما برايشان مهم‌تر و حياتي‌تر از سينمايي‌نويس‌هاست. تصور اين كه در مجله‌اي سينمايي اطلاعاتي چنين غلط به خواننده داده شود و تصور اين كه فقدان مطلق هر نوعي از ساده‌ترين و دم دستي‌ترين شكل تحقيق منجر به صدور چنين نتايجي شود آدم را بسيار نگران مي‌كند.
وظيفۀ چه كسي است كه بداند اِسْتَن بِرَكِيج يكي از بزرگ‌ترين كارگردانان تاريخ سينماست؟ آيا نويسنده‌اي سينمايي چنين «وظيفه»‌اي ندارد؟ صبر كنيد! نكند لازم است دربارۀ مفهوم «وظيفه» هم توضيح داده شود.
البته چند جمله‌اي كه از آغاز ستون كوچكي دربارۀ بِرَكِيج نقل كرديم تمام و كمال هم غلط نيست. مثلاً در جملۀ اول «آوانگارد» كاملاً به جا و برحق است، اما «گمنام» از كجا آمده است؟ بِرَكِيج در كجا گمنام است؟ در تحريريۀ يك مجله؟ در اكران روز سينماهاي جهان؟
چه معيارهايي براي رد اين نظر مي‌توان داشت؟ چه شواهد و مداركي مورد نياز است؟ بگذاريد از دم‌دست‌ترين‌ها شروع كنيم، مثل «فرهنگ كارگردانان مك‌ميلان» كه در دفتر هر مجله‌اي وجود دارد و خود صاحبان اين اثر با سخاوت نسخه‌اي از آن را روي اينترنت گذاشته‌اند كه در هر جايي از ايران قابل وارسي است. در اين فرهنگ عظيم مدخل كاملي دربارۀ بِرَكِيج وجود دارد، جايي كه صدها كارگردان ديگر غايبند و بين غايبان نام‌هايي مهم به ذهن مي‌رسد. كتاب‌هاي زيادي نيز وجود دارند كه اشاره به بخشي از آن‌ها براي رد فرضيه نويسنده آن مقاله كافي است: «فيلم‌سازي مستقل» نوشتۀ لِني ليپتُن، 1972؛ «استن بركيج» نوشتۀ ماري نستهاوس، 1979؛ «راهنماي منابع و مأخذ»، 1983 در 300 صفحه نوشتۀ جرالد برت و وندي رابنر؛ «فيلم‌هاي بركيج در سنت آمريكايي اِزرا پاوند، گرترود اشتاين و چارلز اُلسُن» نوشتۀ بروس الدِر 1998؛«استن بركيج: فيلم‌ساز» نوشتۀ ديويد جيمز، 2005؛ اين كتاب‌ها همه چاپ‌هاي دانشگاهي‌اند كه درجه مشخصي از اعتبار اثر مكتوب را نشان مي‌دهد. بركيج به جز فيلم‌سازي سحرانگيز، سخن‌وري توانا بود و مقاله‌هايي از او در كتاب‌هاي ديگران چاپ شده و البته از 1963 تا زمان مرگش حداقل ده كتاب به تنهايي نوشته است.
«فيلم كوارتلي» در بهار 1961 مقاله‌اي دربارۀ او منتشر كرده. فقط محض يادآوري به خاطر بياوريم كه 1961 سال فليني، رنه و پازوليني بود. از آن زمان مجله و روزنامه مشهوري وجود ندارد كه چيزي دربارۀ او منتشر نكرده باشد. تازه اين‌ها فقط منابع انگليسي زبانند و فيلم‌سازهايي مثل او در اسپانيا، فرانسه و ايتاليا هم براي خودشان بروبيايي دارند، چه بسا بالاتر از آن‌ احترامي كه آمريكايي‌ها به او گذاشته‌اند (مثلاً آلفردو لئوناردي كتابي دربارۀ او در 1971 در ميلان منتشر كرده). اين همان كارگرداني است كه در رمزگشايي مورد اشاره آمده «يكي دو مقاله درباره‌اش در روزنامه‌ها منتشر شده».
پس بركيج گمنام نيست. ممكن است خيلي‌هاي ديگر هم او را نشناسند، اما آن‌ها دربارۀ بركيج مقاله‌نويسي نمي‌كنند. لطفاً رمزها را نگشاييد، آن‌ها را به حال خودشان بگذاريد. اجازه بدهيد حالا به بخش دوم اين يادداشت برسيم.
                               * * *
چگونه مي‌توان به دنياي بركيج نزديك شد؟ مادامي كه توضيحِ سبك كار و بيان اهداف فيلم‌ساز مطرح باشد بركيج با هيچكاك پهلو مي‌زند. او دقيقاً مي‌داند چه مي‌خواهد، چه مي‌كند و حتي احساس مي‌كنم در پيوند بين آگاهي او از نقش خودش به عنوان فيلم‌ساز و جهان دروني‌اش، با جهان بيرون يا كاسموس، او هيچ رقيبي در عالم سينما ندارد، حتي هيچكاك. آيا بايد از الهام گرفتن او از شاعران سن‌فرانسيسكويي و فيلم‌سازانِ نيويوركي دهۀ پنجاه ميلادي ياد كرد؟ آيا بايد اشاره كرد به امكانات حقير فيلم‌سازي او (دوربيني 16 ميلي‌متري كه در دهه شصت دزديده مي‌شود و از سر فقر با دوربيني 8 ميلي‌متري جايگزين مي‌شود) كه همان چيزي هم كه در ابتدا بوده روز به روز آب مي‌رود و آخر عمر مي‌رسد به مردي كه روي تخت بيمارستان با ناخن‌هايش نگاتيو را خراش مي‌دهد تا فرم‌هاي سحرانگيز و جكسن‌ پولاك گونۀ كوارتت دانته را خلق كند؟
آيا بايد ياد كرد از احترام عميق او براي گرترود اشتاين كه بر سينمايش تأثيري ماندگار گذاشت و اعلام كرد: «فیلم باید از هر ارجاعی که قابل تشخیص باشد بپرهیزد. باید از هرچه ایستاست دوری کند تا حتی سکون تصویر، در ارتباط با حرکتی که در شرف وقوع است به نظر آید. نباید تکرار را القا کند دقیقاً به این خاطر که اساساً حرکت در فیلم توهمی است که در اثر گذر پی در پی تصاویر شبیه هم پدید می‌آید. میان فرم‌هایی که در فیلم مطرح می‌شود تنها یک ارتباط درونی وجود دارد.»
اينِز هِجِز در مقاله‌اي دربارۀ مجموعه فيلم‌هاي فاوستِ بركيج با رجوع به گفته‌هاي خود فيلم‌ساز به دو سه تأثير ديگر اشاره مي‌كند. ستایش برکیج از ژرژ ملی‌يس به خاطر توانایی او در «بخشیدن نمودي خارجی به تخیلات متحرک» است؛ و همچنین قدرت او در کشف دنیایی ناشناخته و غریب در پس ظاهر آن‌چه مشاهده می‌کنیم (برکیج، 1972). كليدي ديگر براي ورود به دنياي او به رسميت شناختن نفوذ سوررئاليست‌ها بر او و حتي بازشناخت او به عنوان فيلم‌سازي سوررئاليست است. به گفته هجز برکیج مانند سورئالیست‌ها، کاملا به تخیل متکی‌ست و معتقد است که تخیل در کودکی بیش‌ترین قدرت را دارد. پیش از این‌که کودک دسته‌بندی شکل‌ها و رنگ‌ها را یاد بگیرد و اشیاء و کیفیت‌ها را نام‌گذاری کند ادراک بصری او از تازگی و سرزندگی برخوردار است که برکیج بیش از هر چیز به بازیافتن این تازگی متمایل است. وی در نوشته‌ها و مصاحبه‌هایش «دید چشم باز» (دید ما از چیزهایی که می‌بینیم یا آنچه از آن آگاهیم) را در مقابل دید نیمه‌هشیار، افکار تصویری متحرک، دید جنبی (peripheral vision) و تصاویری که در رویاها و خاطره شکل می‌گیرد می‌آورد. دید نیمه هشیار (hypnagogic vision) همه آن چیزهایی است که وقتی چشم‌هایمان را می‌بندیم می‌بینیم؛ ابتدا تصویری دانه‌دانه و چندرنگ و متحرک که به مرور شکل‌های تازه به خود می‌گیرد. بازخورد بصری‌اش این است که سیستم عصبی، آن‌چه پیش‌تر تجربه کرده‌ایم (خاطره‌های تصویری) را بر اعصاب بینایی ما می‌اندازد. به آن «دید چشم بسته» هم می‌توان گفت. افکار تصویری و متحرک ما در سطح عمیق‌تری از مغز شکل می‌گیرد و عبارت است از جریان شکل‌هایی که نمی‌توان نامی بر آن‌ها گذاشت؛ اجزائی که با یک آهنگ بصری، زندگی درونی خود را به نمایش می‌گذارند. دید جنبی شامل تصاویری می‌شود که در طول روز توجه چندانی به آن‌ها نداریم و در طول رویاهای شبانه خود را نشان می‌دهند. و تصاویر برآمده از خاطرات نیز به فیلمی به دقت ادیت شده می‌مانند که از تصاویر زندگی واقعی آمده‌اند.
سينماي بركيج بر اساس سيلان بي‌پايان اين تصاوير پنهان، تصاوير اصلي شكل گرفته در سطح عميق مغز بنا شده و بر همين اساس بر ما تأثير مي‌گذارد، ما را به وجد مي‌آورد و تكان مي‌دهد، و بر همين اساس هم بايد تحليل شود.
ريمون بلور در كتاب «تحليل فيلم» مي‌گويد نوشتن دربارۀ سينما در شرايطي كه مي‌توان يك فيلم را در هر نقطه‌اي «پاز» كرد، عقب و جلو كرد و با سرعت‌هاي مختلف وارسي نمود، كاري است بس دشوار و متن تحليلي بايد به نوعي متناسب با اين بازي خلاقانۀ تازه با تصاوير باشد. مشكل بركيج از اين فراتر است چرا نمي‌‌توان فيلم‌هاي او را در نقطه‌اي نگه داشت كه آن فريم به خصوص فرق بزرگي با فريم‌هاي قبل و بعد داشته باشد يا تحليل آن كمك خاصي به درك پيكرۀ كلي فيلم بكند. اين دشواري سينماي بركيج در واقع گواهي دهندۀ حضور چيزي است كه مدت‌هاست در سينما غايب شده يا كم يافت مي‌شود، به نام سينماي ناب.
سينماي ناب هرگز به صورت مطالعۀ جزييات قابل درك نمي‌شود. در واقع تنها يك راه براي دريافت تأثير تصاوير وجود دارد و آن ديدن يك‌پارچه و دوباره ديدن آن است. نمي‌توان دربارۀ داستان، بازي‌ها، كار فيلم‌بردار يا رضايت و عدم رضايت از تدوين‌گر و آهنگساز حرف زد. اين جاست كه كار منتقد دشوار يا غيرممكن مي‌شود و ترجيح داده مي‌شود پروندۀ بركيج دوباره به پستو برگردانده شود. نوشتن دربارۀ بركيج نوشتن دربارۀ خود سينماست، كه اين يكي هم مدتي است كم پيدا مي‌شود يا اصلاً پيدا نمي‌شود.
اما آيا اين سينما هميشه در حد سينماي تجربي/آبستره باقي مي‌ماند؟ پاسخ منفي است. اين شكل از خلق و تاباندن تصوير روي پرده خيلي بيش‌تر از بقيه فرم‌هاي سينمايي متداول مي‌تواند دست به بازنمايي جهان بزند، پديده‌هايي را واكاود و تصويري دگرگون از آن‌ها خلق كند.
مثال مناسب براي اثبات اين ادعا مجموعه فيلم‌هايي است كه بركيج در واپسين سال‌هاي زندگي‌اش بر اساس سال‌ها مطالعه در فرهنگ و هنر ايران ساخت. عنوان اين مجموعه هست فيلم‌هاي پرشين. آن‌ها هجده فيلم كوتاهند كه معماري، مينياتور و آن ضرباهنگ يگانۀ فرهنگ ايراني را در قالب فرم‌هاي آبستره پويا و توقف ناپذير بازآفريني كرده‌اند. تماشاي آن‌ها به يك مراقبۀ سينمايي مي‌ماند. آن‌ها تأثيري سه بعدي دارند و خيره شدن به تصاوير گويي ما را وارد ماشين زماني از صدها سال فرهنگ ايران مي‌كند.


فيلم‌هاي پرشين فاقد موسيقي‌اند. من در مورد دو فيلم به خود اجازه دادم تا تجربه‌اي با سينماي تجربي بكنم و موسيقي روي آن‌ها بگذارم كه البته هميشه مي‌شود صدا را بست و آن‌ها را به فرم اصلي‌شان تماشا كرد. بيش‌تر فيلم‌هاي بركيج بدون موسيقي‌اند، اما بعضي فيلم‌هاي متأخرش مثل كوارتت دانته نه تنها موسيقي دارند، بلكه ارتباط موسيقي و تصوير همان‌طور كه از بركيج انتظار مي‌رود وراي تصور آدمي است. يكي از استدلال‌هاي من اين بود و هست كه فقدان موسيقي مي‌تواند به دليل بي‌پولي بركيج باشد كه مانع از تحقق بسياري از خواسته‌هايش مي‌شد. اما وقتي شروع به گذاشتن موسيقي روي پرشين شش و هفت كردم (موسيقي: آثار استاد جليل شهناز)، متوجه شدم اين فيلم‌ها خودشان موسيقي را «در تصوير» دارند. اندازۀ نماها، رنگ‌ها و طول‌ نماها يك سمفوني بصري خلق كرده و يك بار ديگر بركيج محدوديت را با فوران بي‌امان خلاقيت جايگزين كرده است.
وقتي كشوري يكي از آثار تاريخي‌اش را در موزۀ كشور ديگري پيدا مي‌كند تمام تلاشش متوجه اين قضيه مي‌شود كه آن شيء يا در واقع هويت نهفته در آن را به سرزمين خودش بازگرداند. تصور من اين است كه حقوق اين آثار بايد از خانوادۀ بركيج خريداري شوند. فيلم‌ها (كه همه 16 ميليمتري‌اند) مرمت شوند و سزاوار اين باشند كه توسط ايراني‌هايي كه علاقه‌اي به اين فرهنگ دارند دوباره ديده شوند.
اين روزها تصويري كه در خواب و بيداري به سراغم مي‌آيد، نمايي است از استن بركيج روي تخت بيمارستان در مستند راديكال‌هاي آزاد (پيپ چُدورُف، 2010) و در بستر مرگي كه سرطان برايش گسترده، در آن حال كه با ناخن‌هايش مشغول خراشيدن نوار سلولويد است تا آخرين نشانه‌هايش را روي پرده، و در جهان، باقي بگذارد.

Wednesday 9 November 2011

Stan Brakhage, Persian Series, 6-7


For the second post on Stan Brakhage's Persian Series, I'll borrow some words and lines from Inez Hedges and her essay Stan Brakhage’s Film Testament: The Four Faust Films. My aim in Persian Series posts is to provide materials and share views that could open some of those closed eyes in Iran who have made some concerning statements about the issues beyond their knowledge. And since they have the tribune to speak their mind, their terrible mistakes can easily be taken for facts. So I'm here to clarify and with the help of other writers, do correct. 

Brakhage's filmic vision needs no clarifying and explanation. It is so pure and immediate that if you don't get it instantly, in another word, if you do not try to participate in his visual trip, it's hard to convince the viewer of something else, something quite opposite like this is cinema at its best: free, moving, colorful, poetic, abstract, ecstatic, swinging.

Inez Hedges traces the influences on Brakhage cinema via the interviews and writings of the filmmaker. When it comes to explaining himself and his cinema, and self-analysis, Brakhage is as great as Hitchcock, or even more attentive to what he was searching in this medium.

Gertrude Stein

"Film must eschew any easily recognizable reference. […] It must give up all that which is static, so that even its stillnesses-of-image are ordered on an edge of potential movement. It must give-over all senses-of-repetitions precisely because Film’s illusion-of-movement is based on shot-series of flickering near-likenesses of image. […] The forms within The Film will answer only to each other." (Brakhage, 1991)

Georges Méliès

Hedges names Méliès as another influence, and I believe this is probably the closest thing, within film history, to the cinema of Brakhage. Brakhage praises Méliès for being able to "exteriorize moving imagination" and also to discover an "alien world beneath the surface of our visibility" (Brakhage 1972). He praises the French filmmaker for borrowing "the trappings of all western man’s converse with demons".

Surrealists

Hedges argues that like the Surrealists, Brakhage relies completely on imagination and its untamed and powerful force when we are in our childhood. "He is most interested in recovering the freshness of visual perception before the developing child learns to categorize shapes and colors into named objects and qualities," Hedges says. In his writings and interviews, he opposes “open eye vision,” or what we are directly conscious of, with what he calls hypnagogic vision, moving visual thinking, peripheral vision, dream vision, and memory feedback. Brakhage himself writes:

"Hypnagogic vision is what you see through your eyes closed--at first a field of grainy, shifting, multi-colored sands that gradually assume various shapes. It’s optic feedback: the nervous system projects what you have previously experienced--your visual memories--into the optic nerve endings. It’s also called closed-eye vision. Moving visual thinking, on the other hand, occurs deeper in the synapsing of the brain. It’s a streaming of shapes that are not nameable--a vast visual song of the cells expressing their internal life. Peripheral vision is what you don’t pay close attention to during the day and which surfaces at night in your dreams. And memory feedback consists of the editings of your remembrance. It’s like a highly edited movie made from the real."

*  *  *

I dared to do an experiment myself. Hope Stan forgives me for that. I've added a musical score to this video. Original film is silent. Most of Brakhage films are silent. I'm not sure whether it's because he hadn't any money to do it, or intentionally, he wanted his films silent. While putting the audio track I noticed that rhythmicality of the shots and juxtaposing of them can create a "silent musical score," a musical score you can not hear, but you can see. They have the beat and harmony, though in silence. So in a way, I'll go for the idea that these Brakhage films really didn't need musical score. You can turn the audio track off and just watch the film, but if you keep it on, then it's not bad to know that you're listening to one of the masters of Persian music, the tar player Ostad Jalil Shahnaz.

Watching suggestion: switch is to full screen and focus on the middle of the screen!

1999. Courtesy of Italian Television, RAI3.

Saturday 5 November 2011

Stan Brakhage, Persian Series, 1-5

1999. Courtesy of Italian Television, RAI3.

This 14-minute long video is consisted of the first 5 Persian films by great avant-garde cinema evangelist, Stan Brakhage. This poet of motions, shapes, and colors believes his ecstatic images come from human thanking, and then they take shape as glyphs or script like the alphabet and numbers and symbols and pictures. "They're imaginary series, but it's a thoughtful imagination, not just anything goes," says Brakhage.

Fred Camper explains "for Persian Series he studied reproductions of Persian miniature paintings, their decorative borders, Persian rugs, and the culture's calligraphy. And certainly the lush color schemes of Persian miniatures are reflected in these densely layered films. At one point in the second, a series of zooms in suddenly becomes a massive zoom out, creating the effect of a precipitous balloon ascent from the landscapelike shapes we've been seeing. Yet the "aerial" view that materializes is not fundamentally different from the "closer" images: on any scale, the imagery remains a skein of interconnected organic shapes worthy of nature's fractals."

"What's extraordinary about Persian Series, however, is the way it achieves an even greater dislocating and redefining effect than the other [Brakhage] recent films, with layering almost as complex as in Coupling and shapes and colors that are even richer. The eye is typically possessive: it wants to plumb the image, know it, catalog what it has to offer, and file it away. This is how we remember faces, landscapes, objects, and it's this kind of seeing Brakhage disrupts so profoundly. It's not simply that the viewer can't name what he sees — he can't fully see it, and in that sense can never fully understand or own it. By mixing shapes related to one another with a form that abjures predictability and repetition, by mixing order and apparent randomness (surely Brakhage can't control every tiny splotch), by using layers of images that prevent the eye from locking in to any one, he shifts the viewer from comprehending solid objects in the "real" world to a state of profound self-questioning: his real subjects are not specific objects or ideas but the kind of raw neural processes that underlie all sight and thought."

Tuesday 25 October 2011

Waiting for Close-Up: On Samuel Beckett's TV Works


بِكِت، تلويزيون و هِي جو!
در انتظارِ كلوزآپ

يكي از كشف‌هاي زمستان بي‌رمقِ 1389 تماشاي كارهاي تلويزيوني ساموئل بكت بود. كارهاي او در مديومي كه امروز نه تنها ديگر به سختي مي‌توان به آن اعتماد كرد بلكه از نظر زيبايي‌شناسي چنان فقير است كه فقط چشم بيننده را مي‌زند (شخصاً هشت سال است كه تماشاي تلويزيون را ترك كرده‌ام. كم‌ترين نتيجه مقاومت اين بود كه وقت بيشتري براي تماشاي فيلم، گوش كردن به موسيقي و خواندن پيدا كردم.)
ساموئل بكت در آستانۀ شصت سالگي اشتياق براي نوشتن در مديومي را پيدا كرد كه تضادي عميق با شخصيت او داشت: بكت گوشه‌گير و مردِ زندگي در انزوا بود و تلويزيون، مديوم جنجال و هياهو و معمولاً جايي براي فرصت‌طلبان. او كه بعد از نوبل ادبي 1969 كم‌تر از گذشته مي‌توانست از مصائب شهرت بگريزد، در فاصله‌اي نزديك به دو دهه در تلويزيون‌هاي اروپايي و آمريكاي شمالي حدود هفت كار اجرا كرد. اما برخلاف انتظاري كه از يك نويسنده مي‌رود، به جاي تكيه بر كلام، بكت شيفتگي نسبت به دوربين و تبديل آن به وسيله‌اي براي نگاه را ابزار كارش قرار داد. او حتي براي نوشتن يا بازنويسي نمايش‌نامه‌هايش با فيلم‌بردارها مشورت مي‌كرد. دو فيلم او در سال 1965، يكي براي سينما (فيلم) و ديگري براي تلويزيون (هي جو)، از شيفتگي توأم با آگاهي نسبت به دوربين خبر مي‌دهند. جاناتان بينِل در مقاله كوتاهي به خصلت «مطالبه‌گر» اين آثار اشاره مي‌كند؛ دعوتِ تماشاگر به نوع ديگر، و تازه‌اي، از تماشاي تصاوير. اين آثار با آن كه هم چنان به خاطرِ «ديد از مقابل» دوربين وام‌دار تئاتر هستند اما به خاطر كنترل دروني ريتم از طريق تدوين و طول نما، استفاده از صدا و تكيه بر هندسۀ صحنه بكت را در مسيري تازه‌اي نشان مي‌دهندكه بيشتر سينمايي است تا ادبي.  
با باستر كيتن، پشت صحنۀ فيلم

اولين كار بكت براي تلويزيون، و كاري كه تا به حال بيشتر از همه در مقابل دوربين، يا به شكل زنده اجرا شده هي جو [Eh Joe] است. بكت هي جو را بين ماه مي و آوريل 1965 مخصوص اجرا براي تلويزيون نوشت. از ابتدا براي نقش جو بازيگر محبوبش جك مك‌گاورن را در نظر داشت و حتي در نسخه اوليه نام خود شخصيت هم جك بود. بازي مك‌گاورن، تماشاي صورت او در حال مچاله شدن، و آن نگاهي كه گويي با عزراييل مواجه شده، اوجي در هنر بازيگري است و وقتي رومن پولانسكي، كه در دهه 1960 بسيار وام‌دار بكت بود، قصد ساخت بن بست (1966) (عنواني صددرصد بكتي) را داشت، هيچ انتخابي بهتر از مك‌گاورن نمي‌توانست ارجاع به نويسندۀ ايرلندي را كامل كند. مك‌گاورن باورنكردني است. او فقط با نگاهش و لرزش خفيفي كه به گونه‌هايش مي‌دهد تماشاگر را وارد دنياي بكتي مي‌كند، دنيايي كه مثل دكورهاي خشك و خاليِ صحنه، عاري از تخيل، اميد يا معناست. نگاه مك‌گاورن خود مفهوم Void است و نمي‌دانم چند بازيگر ديگر از عهده اجراي اين نقش برمي‌آيند. ديگر همراه بكت در هي جو آلن گيبسون بود كه كارگرداني فني را به عهده گرفت، در حالي كه بكت در كنار او مك‌گاورن را هدايت مي‌كرد.
با آلن اشنايدر (كارگردان فني)، پشت صحنۀ فيلم
اساس اين نمايش تلويزيوني و اساس ديگر كارهاي بكت براي قاب كوچك، نگاهِ دوربين است. بكت خود يا قلمش را به جاي دوربين مي‌گذارد. اساس هي جو حركت بازيگر در صحنه كاملاً تئاتريِ فيلم، يا حتي آن‌چه به عنوان ديالوگ بيان مي‌شود نيست بلكه كليد تمام اين اجرا «كلوزآپ» و چگونگي نزديك شدن دوربين به مك‌گاورن و تبديل تدريجي مديوم شات‌ها به كلوزآپ‌هايي است كه در آن عرق صورت بازيگر و انعكاس نور صحنه در چشمانش ديده مي‌شود. بنابراين اين شاهكار تلويزيوني تشكيل شده از يك چهارديواري، يك بازيگر كه در بيشتر فيلم نشسته و به جاي نامعلومي خيره شده است و بلاخره گفتار روي تصوير. اگر لانگ‌شات توصيف فضايي جهان بيروني شخصيت/تماشاگر باشد، از آن سو كلوزآپ ابزار توصيف درون است. در هي جو سير تدريجي نماي باز، كه تمام فضاي اتاق را در بر مي‌گيرد به نماي بسته، كاركردي مثل فشردن فضا، درتله انداختن جو، شنيدن نداي درون و وحشت بي‌پايان او پيدا مي‌كند. هي جو از يك نگاه فيلمي دربارۀ معناي كلوزآپ در سينماست. اگر دوباره گدار (كه شايد نزديك‌ترين فيلم‌ساز به دنياي بكت باشد) نماي متحرك را نوعي قضاوت اخلاقي مي‌خواند، كلوزآپ نماي اعتراف و فرصت تماشاگر براي شنيدن است. اگر لانگ شات به نوعي صداي خود تماشاگر است كه روي پرده شنيده مي‌شود (او اجزاي مختلف نما را مي‌بيند، آن‌ها را مي‌خواند و تفسير مي‌كند) و قضاوت تماشاگر از نماست، كلوزآپ فرصتي است براي شنيدن مستقيمِ صداي مولف. كلوزآپ در فيلم بكت آن دموكراسي و چندلايگي نماهاي دور را ندارد (براي همين تاتي و آنتونيوني از آن پرهيز مي‌كنند)، اما داستاني كه بازگو مي‌كند فقط و فقط متعلق به همان نوع نماست، و مهم‌تر از همه فقط متعلق به هنر سينما. به همين خاطر حتي در اجراهاي تئاتري معاصري كه از هي جو انجام شده، مفهوم دوربين چنان پررنگ بوده كه آن‌ها مجبور شده‌اند با كار گذاشتن ال‌سي‌دي بزرگي در انتهاي صحنه كلوزآپ بازيگري كه دارد نقش را زنده اجرا مي‌كند، به شيوۀ بكت، نشان دهند، و البته اين كار كمي مضحك مي‌نمايد چون تماشاگر به هر حال دارد سينما را مي‌بيند و نه تئاتر.
جك مك گاورن در هي جو
در هي جو صدا (تنها تكيه‌گاهِ ادبي فيلم) از تصوير جدا شده است. صدا به صورت گفتار روي متن آمده، اما معلوم نيست كه آيا زمان و مكان آن با زمان و مكان تصوير يكي است يا بكت آن‌ها را بدون تطبيق فضايي و زماني روي هم گذاشته است. اين گفتار نداي دروني جو نيست، چون متعلق به يك زن است. اما شايد نداي دروني او باشد (اگر نيست چرا جو چنين منقلب مي‌شود؟) صدا (متن ادبي)، در هي جو، تصوير را به محاكمه مي‌كشد. درام واقعي بين صدا و تصوير جريان دارد. بكت بعدها متن ادبي را كاملاً كنار گذاشت و موسيقي را به عنوان صداي جايگزين وارد كارهايش كرد. در تنها اثر رنگي‌اش، كواد [چهارگوش](1982) كلام كاملاً حذف شده و به جاي آن بر فرم‌هاي هندسيِ رقص مانندي مه بازيگران مي‌سازند تكيه شده است. كلمات ديگر معنايي ندارند، اما هنوز به تصاوير، هندسه آن‌ها و زمان و فضايي كه به تماشاگر مي‌دهند مي‌توان اعتماد كرد.

Saturday 24 September 2011

Bitches Brew

Tomorrow my collage of the experimental cinema will be screened at Joiners Arms, as Shura Greenberg Sextet is playing materials from Miles Davis' In a Silent Way & Bitches Brew period. Two one-hour films are a celebration of the works by Oskar Fischinger, Joseph Cornell, Joris Ivens, Hollis Frampton, Henri Chomette, Walter Ruttmann, D.A. Pennebaker, Pierre Hébert, Bert Haanstra, László Moholy-Nagy, Margaret Tait, and Sally Potter.

Sunday 25th September 9pm-11.30pm
The Joiners Arms, 116-118 Hackney Road, E2 7QL.
Tel: 07976892541 (for venue information).
Free entry. Licensed bar.

Sunday 4 April 2010

Three Sun Ra Films



Sun Ra (1914-93) was a mysterious figure in history of jazz. He was a fearsome avant-gardist and a traditional musician and leader/arranger at the same time. He and his Arkestra had a theatrical approach to jazz, in terms of social and political effects of this music - especially on Negros - combined with a futuristic view that was an ideal starting point for experimental filmmakers like Bland, Niblock and Coney.

Cry of Jazz
(1959)

It's Sun Ra's first film. Directed by Edward O. Bland with an interesting semi-documentary/avant-garde oriented style that sometimes reminds us of early John Cassavetes films. As soon as film starts to talk , it turns to a silly political commentary on the world of American negro and an a lousy history of jazz. Featuring Sun Ra and his Arkestra (including Sun Ra, Julian Priester, John Gilmore, Marshall Allen, James Scales). The film editor is Howard Alk who later became Bob Dylan's editor in his ill-fated Eat the document project.

The Magic Sun (1966)

A short avant-garde film directed by Phill Niblock, with Sun Ra's jazz score and featuring rare Sun Ra footage, photos & audio.


Space Is the Place (1974)

An 82-minute underground film, made in 1972 and released in 1974. It was produced by Jim Newman, directed by John Coney, written by Sun Ra, Joshua Smith and features Sun Ra and his Arkestra.

The plot centers around Sun Ra arriving on earth with his Arkestra to spread his philosophy of the music of the universe and to take back as many black folks as he can to repopulate his home planet and fill it with "human vibrations". Ra's greatest adversary in his quest is The Overseer, incarnation of evil in the Black community who poses himself to be a community leader and a man of charity. But in fact, he is the tool of the power structure. Ra is also pursued by White government agents (presumably from FBI) who attempt to assassinate him. On the other hand, Jimmy Fey is representative of the Black people in entertainment industry and mass media.

In 2003, the movie was re-released in its entire 82-minute format on DVD, after a heavily-edited 63-minute version on VHS. The original cuts were requested by Sun Ra, which director John Coney attributed to Sun Ra's prudishness. The scenes indeed follow a racy "pimps and hos" narrative that is not entirely congruous with the rest of the film, and there was a notable backlash from fans of the original film. The fact that the director inserted these scenes without the consent of Sun Ra does in fact leave room for scrutiny, considering the absence of Sun Ra in the scenes themselves.

In the soundtrack of film Sun Ra and his Intergalactic Solar Arkestra are: Sun Ra, Kwame Hadi,Wayne Harris, Marshall Allen, Danny Davis, Larry Northington, John Gilmore, Eloe Omoe, Danny Thompson, Lex Humphries, Ken Moshesh, June Tyson. Music recorded in California in 1972.

Thursday 7 January 2010

Uncle Meat (1987)



آنکِـل میت

كارگردان: فرانك زاپا. بازيگران: فيل اسميت، فرانك زاپا، دان پيترسن.

1987/رنگی/90 دقیقه

***

این فیلم در واقع مستندی است درباره فیلمی ناتمام كه ساخته شدنش بيست سال طول كشيده و از دو بخش تشكيل شده است: بخش اول اجراي زنده گروه Mothers در لندن 1968 و صحنه‌هايي از پشت صحنه اين كنسرت و درگيري و كشمكش اعضاي گروه براي جدا شدن و نشان دادن استعدادهاي فردي‌شان را به نمايش مي‌گذارد و بخش دوم، داستان شخصيت عجيبي به‌نام آنکِـل میت را كه بايد بين عشقش به موسيقي و همسرش يكي را انتخاب كند، روايت مي‌كند. این فیلم فقط به درد طرفداران پروپاقرص فرانک زاپا می خورد که من یکی از آنها نیستم.